Telegram Group Search
امیدوارم خوانندۀ این کتاب، از لابلای سطور، تلاطم‌ها، زیر و زیر شدن‌ها، بی قراری ها، پریشانی ها و دلمشغولی‌های فکری-سیاسیِ نگارنده طی سالیان اخیر را رصد کند و با روایت او از مقطعی از تحولات اجتماعی- سیاسی این دیار آشنا گردد و از پی او، سرزدنِ خورشید آزادی، مدنیت و مدارا در افق ایران زمین را آرزو کند، به دعا آنرا از جان جهان بخواهد و با خود زمزمه کند:

« روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است...
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی...
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.»
.
بخش هایی از گفتگویم با عادله صمیمی دربارۀ تلقی شخصی ام از معنای زندگی تحت عنوان « کودکی شور آبها»؛ فصلی از کتاب در آستانۀ انتشار:

« یادم است نوجوان که بودم و سری پُر شر و شور داشتم و ابتدای جوانی به شنا هم علاقه داشتم، شمالِ کشور که رفته بودیم آقایی بود که می-خواست به ما درس شنا کردن در دریا بدهد. خب من در استخر زیاد شنا کرده بودم، واترپولو بازی کرده بودم و مسلّط بودم به شنای در استخر. آن آقا به ما گفت شنای در دریا خیلی فرق می¬کند با شنای در استخر. گفت اتفاقاً پاره ای از شناگرانی که در استخر خوب شنا می-کنند در دریا غرق می¬شوند. چون که نمی¬دانند و توجه ندارند به تفاوت قوانین حاکم بر استخر و دریا. یکی از آنها این بود که الان با بحث ما تناسب تام دارد، می¬گفت وقتی که موج برمی¬خیزد (البته آن موقع این حرف¬ها را این¬گونه نمی¬فهمیدم¬، همان معنای تحت¬اللفظی¬اش را درک می¬کردم. بعدها این¬ها در ذهنم با خوانده¬ها، تأملات و سن اضافه می¬شد و کم¬کم به نحو دیگری فهم کردم)، شما نباید در فکر این باشید که بر موج غلبه کنید. یا وقتی که موج هست انگار بروید در دل موج. آن وقت موج کاملاً شما را برمی¬دارد بلند می¬کند و می¬کوباند زیر آب. آب فراوان وارد بینی و دهان شما می¬شود، نه اینکه الزاماً غرق شوید اما آبِ حسابی می¬خورید. و اگر دریا طوفانی باشد که دیگر هیچ. می-گفت اجازه بدهید موج از شما عبور کند و این یک فنّ است که روی موج بخوابید. تو که زورت به موج نمی¬رسد باید اجازه بدهی این موج از تو بگذرد. اگر روی موج خوابیدی و موج از روی تو گذشت آن وقت می-توانی دوباره به شنا کردنت ادامه دهی. نه اینکه همان موقع که موج می¬آید و بلند شده است، تو بخواهی تندتر شنا کنی. اصلاً جواب نمی-دهد. بعضی¬ها فکر می¬کنند باید تند شنا کنند یا در راستای این موج بروند به اصطلاح در شکم موج. موج تو را پرت می¬کند آن طرف. اینجا کاری نکردن به معنای پذیرش است. من هر از گاهی این را تجربه کرده¬ام و فکر می¬کنم همین کار را می¬کنم. البته این را هم بگویم به لحاظ شخصی¬ و توصیفی، من آدم پر کاری هم هستم. کار زیاد میکنم. فکر میکنم یک بخشی از این کار زیادم را هم برای این انجام می¬دهم که آن سنگینی بار هستی را کمتر بچشم و کمتر با مسئلۀ مهیب معنای زندگی به نحوی که آدم را در کام بکشد مواجه بشوم. فکر کنم این یکی از راهکارهایی است که من به آن پناه می¬برم. با نوشتن، با خواندن، با تدریس، در کنار کار حرفه¬ای تراپی که میدانید. آنجاها

که از جنس سبُکی تحمل¬ناپذیر بار هستی است به قول میلان کوندرا  و معنای زندگیِ تو را نشانه می¬رود کمتر سراغت می¬آید. اما وقتی می آید ـ که می¬آید ـ نه، خیلی مواقع دست¬ها را بالا می¬برم، به معنای پذیرش. و اجازه می¬دهم بگذرد و نظاره می-کنم. البته هر کس طوری است و من نمی¬خواهم بگویم این کار خوب است صرفاً در مقام گزارش هستم. گفت من کیم، من ز جان جان شکایت می¬کنم/ من نیَم شاکی روایت می¬کنم ـ  و خب قبض است دیگر. به قول قدما و بزرگی چون مولانا قبض است، به تعبیر امروزین، بی¬معنایی، ملال و پوچی است. ناظر به این نکته من فکر می¬کنم بزرگی مثل مولانا هم همین ها را تجربه می کرده است اما چنین مجالی برای گفتگو نبوده تا اینها را صریح بگوید. ولی به نظرم همین جور بوده و اصلاً نباید آنها را انسان های نامتعارفی دانست، بله هوش سرشار، فضل بسیار، ذهن خلاق، اینها که بوده اما نه اینکه این احوال انسانی سراغ آنها نمی¬آمده. اصلاً و ابداً. مولانا باشد یا حافظ و کوندرا و یالوم. در دفتر سوم مثنوی:
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین         تازه باش و چین میفکن در جبین
یا:
چـونـکه قـبـضـی آیـدت ای راه‌رو           آن صلاح توست آتش¬دل مشـو
زآنکه در خرجی در آن بسط و گشاد          خـرج را دخــلی بباید ز اعـتـداد
گر هـمـاره فـصـل تابسـتان بُـدی           سوزش خورشید در بُستان شدی

می¬گوید وقتی قبضی به سراغت می¬آید تو آتش¬دل نشو، خیلی به هم نریز. این به یک معنا صلاح تو است یا گریز و گزیری از آن نیست. چرا؟ برای اینکه تو وقتی در بسط هستی به تعبیر امروزین داری خرج می¬کنی از روان خودت. آن وقت این خرج یک جایی دخل هم می¬خواهد دیگر، که وقتی روان خالی می¬شود دوباره یک چیزی اضافه شود. می¬گوید خیلی از مواقع آن قبض¬ها از همان جنس دخل است. دخل باید باشد تا آن وقت دوباره آب پشت سد پر شود تا بعد بتوانی از آن استفاده کنی. سپس مثالی که می¬زند از جهان پیرامون ماست. می¬گوید ببین اگر همیشه تابستان بود، فصول مختلف نبود، آن وقت باغ و بستان هم بر اثر گرمای خورشید می¬سوخت. و ما به همین خاطر، هم زمستان می¬خواهیم هم تابستان. همه¬اش با هم است. و این حالِ قبض و گردش آن را اینگونه ببین. و بعد تو اگر قبضی می¬بینی، یک بسطی در آن سراغ بگیر. تازه باش و چین میفکن در جبین.

👇👇
https://www.instagram.com/p/C7rftx5q-dd/?igsh=bWZtZ212YnRlbXZy
این نکته¬سنجی مولانا مشخص است که از تجربه¬های زیستۀ او حکایت می¬کند. اینها را دیده بوده و این صبوری و پذیرش را تجربه کرده. و اینکه اجازه دهد تا موج رد شود. اگر بخواهی با آن در بپیچی، تو را در کام میکشد.»
Forwarded from Mojgan Nasiri
Forwarded from کانون- فایل کلاسهای برگزار شده
جلسه‌ی “معنای زندگی یا معنی در زندگی”
دکتر ارامش و دکتر دباغ
برگزارشده در کانون نگرش نو
سوم ماه می 2024
@kanoonnegareshno
.

با دیدنِ تصویر و شنیدن خبر ثبت نام محمود احمدی نژاد در انتخابات پیش رو، کثیری از خاطرات تلخ و تُرُش روزگاری که او سر کار بود و ملتی را سر کار گذاشته بود، در ذهن و ضمیرم زنده شد.

احمدی نژاد مجسمۀ آرزوها و رویاهایی است که بر باد رفت و از مردم گرفته شد. احمدی نژاد که لقب رئیس جمهورِ اسبق را یدک می کشد، در دوربین زل می زد و دروغ می گفت. در دروغزنی و دغلکاری و فریبکاری و پرونده سازی و لودگی و خرافه گستری و جهالت پروری و کرامت تراشی، کم نظیر بود.

احمدی نژاد که زمانی رئیس جمهور سوگلی و محبوب اقای خامنه ای بود و به همین سبب در خطبه نماز جمعه ۲۹ خرداد سال ۸۸ شمسی تمام قد از او دفاع کرد ؛ بسان زخم بازی است که کماکان از آن خون می چکد و مرهمی نیافته؛ رئیس دولتِ متوهمی که سوءتفاهمی در عالم سیاست بود و سوگمندانه آسیب و ضرر فراوان به این مُلک و ملت زد و همچنان دست بردار نیست:

« باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من، گرفتگی عالم است این
ای دست برده در دل و دینم چه می کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این»


https://www.instagram.com/p/C7t8DAuKgGY/?igsh=OG1tbGVidDJ1end4
.
فقراتی از مقالۀ « داستایفسکی؛ سالک مدرنِ رنج اندیش» که قرار است نیمۀ تیرماه منتشر گردد:

« چنانکه در می یابم، پای نهادن در اقلیم حقیقت‌ورزی، دو قسم دارد: «رنج امحاءناپذیر عارفانه» و « رنج امحاءناپذیر فلسفی-اگزیستانسیل». رنج امحاءناپذیر عارفانه از جنس دور افتادن از نِیِستان معنا و ساحت قدسیِ هستی است. ابیات نخستین «مثنوی معنویِ» مولوی از این حیث، نمونۀ نیکویی است:

کز نیستان تا مرا بُبریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

ابیات فوق، مصداقی از رنج امحاءناپذیرِعارفانه است. سالک سنتیِ ما با فراق و دوری از مبدا هستی روبرو گشته و مادامی که تخته‌بند تن خاکیِ خویش است، با رنج ناشی از عدم وصال مواجه است. عطار نیشابوری که بانگ برمی آورد: « زکات عقل اندوه طویل است» و سپهری هم که می‌گفت: «نه، وصل ممکن نیست/ همیشه فاصله‌ای هست»، بر رنج امحاءناپذیر عارفانه تاکید می کردند. مطابق با «سلوکِ اگزیستانسیل در روزگار کنونی» به روایت نگارنده، رنج امحاءناپذیرِ عارفانه با «سلوکِ عمودی» عجین می گردد؛ سلوکی که سلسله مراتبی است. کسی که نگاه هرمی و سلسله مراتبی به هستی دارد و می‌خواهد از مرتبۀ پایین به مرتبۀ عالی پر کشد، پای در اقلیم حقیقت‌ورزی می نهد و رنج عارفانه را تجربه می کند.

عموم عارفان و سالکانِ سنتی و برخی از دینداران متعارف ، با این نوع رنج‌ امحاء ناپذیر دست و پنجه نرم می‌کنند؛ نظیر آنچه «پدرزوسیما» و «آلیوشا» در «برادران کارامازوف» تجربه کرده اند. رنج امحاءناپذیرعارفانه پایان نمی پذیرد، منزلگاه نهایی ندارد و به ساحل سکون نمی رسد؛ که با اگزیستانسِ انسان گره خورده و مادامی که سالک زنده است و زندگی می‌کند، از میان رخت برنمی‌بندد.

افزون بر این، نوع دومی از رنج امحاء ناپذیر در میانه هست؛ رنجی که محصول پای نهادن در اقلیم حقیقت‌ورزی است و میتوان آنرا رنج امحاءناپذیرِ فلسفی-اگزیستانسیل انگاشت. این رنج با «سلوک افقی» متناسب است و در می رسد. در اینجا فرد از پیشِ خود راه می‌افتد و پس از زیر و زبر شدن و متلاطم گشتن به پیش خود می‌رسد. سالک در این سفر اگزیستانسیل، به تعبیر میلان کوندرا، با «سبکی تحمل‌ناپذیر بار هستی» مواجه می شود، «سرشت سوگناک هستی» را می چشد و با «مسلمات هستیِ» به روایت یالوم که از جنسِ «تنهایی»، «معنای زندگی»، «اضطراب مرگ» و « آزادی و مسئولیت» اند، دست و پنجه نرم می کند. این رنج امحاءناپذیر که محصول پای نهادن در اقلیمِ حقیقت ورزی است، سویۀ فلسفی- اگزیستانسیل پررنگی دارد و مقصد و غایتی معین و از پیش مشخص در آن یافت نمی شود؛ گویی نفسِ به ادامه دادن ادامه دادن و پیش رفتن و در آغوش کشیدنِ احوال غریبِ وجودی  در آن محوریت دارد.  
در عین حال، کسی که سلوک عمودی دارد و با رنج ناشی از پای نهادن در اقلیم حقیقت‌ ورزی دست و پنجه نرم می‌کند هم رنج می برد؛ رنجِ امحاء ناپذیر عارفانه. فی‌المثل وقتی مولانا می‌گوید: «تا دمی از رنجِ هستی وارهند»، از این نوع رنج سراغ می گیرد و سخن می گوید. این هم یک نحوه رنج است. رنج امحاءناپذیر عارفانه. تعبیر قرآنیِ: « لقد خلقنا الانسان فی کبد»: ما انسان را در رنج آفریدیم نیز ناظر به این نوع رنج است. 


حافظ هم که می‌گفت:

«ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای/
ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»؛


بر با داغ و رنج زاده شدن ما انسانهای پیرامونی تاکید می کرد، رنجی که مُهرش بر پیشانی ما خورده و از میان رخت بر نمی بندد، رنج امحا ناپذیر را برجسته می کرد. بسته به این که این بیت غزل حافظ را متعلق به کدام یک از ادوار شاعری او بدانیم؛ میتوان آنرا ذیل رنج امحاءناپذیر عارفانه و یا رنج امحاءناپذیرِ فلسفی- اگزیستانسیل فهمید و صورتبندی کرد. حافظ متقدم که اشعار و غزلیات عارفانۀ متعددی دارد، با سلوک عمودی بر سر مهر است و رنج امحاناپذیر عارفانه را می چشید. در مقابل، حافظ متاخر که در کسوتِ رند رواقی اندیش در غزلیاتش ظاهر گشته، بیشتر با سلوک افقی و رنج امحاناپذیر فلسفی-اگزیستانسیل مواجه است و دست و پنجه نرم می کند.
https://www.instagram.com/p/C7yxANkK1ZD/?igsh=dnRjOWw1bDV4cjB6
.
خوشبختانه کار فنیِ کتاب « راه طی نشده» به پایان رسیده و طی 5-4 روز آینده سر بر می آورد. خرسندم که سی امین فرزند معنوی ام، بهار امسال و همزمان با سالروز زاده شدنم، متولد می شود و پیش روی مخاطبان قرار می گیرد. بخش هایی از مقدمۀ کتاب از این قرار است:

«کتاب پیش رو، ماحصل تاملات، تجربۀ زیسته و مکتوبات نویسنده با محوریت امر سیاسی طی سالیان اخیر است. در بخش نخست، برخی از ایده‌های سیاسیِ نگارنده از جمله « گذارطلبی» که با « گذار امن خشونت پرهیز» در می‌رسد و در برخی از جستارهای این اثر سربرآورده، تقریر شده است. افزون بر پرداختن به انتخابات سال گذشته و چرایی عدم مشارکت در آن، بازخوانیِ انتقادیِ سیاسی- دینیِ سخنان و کارنامۀ فقیهان و روحانیون ولایت پناه و ولایت معاشی چون محمد تقی مصباح یزدی و علیرضا پناهیان از دیگر مکتوبات این مجموعه است. همچنین است چند و چون گذارِ نگارنده از« لیبرال دموکراسی» به « سوسیال دموکراسی» طی ده سال که در دو جستار روایت شده است. حسن ختام این بخش، مقاله و مصاحبه ای است در نقدِ قرائت و روایتی که قائل به ذات و هستۀ سختی برای اسلام است.

بخش دوم کتاب با مکتوبات نگارنده دربارۀ چرایی عدم مشارکت در انتخابات سال 1400 آغاز می‌شود. پس از آن، نوبت به روایت راقم این سطور از جنبش مبارکِ « زن، زندگی، آزادی» در پاییز سال 1401 می رسد؛ جنبشی که مطالبات موجه و حقوق پایمال شده شهروندان را پیگیری می‌کرد. در آن روزهای پر تلاطم که از آن بوی باروت و خون به مشام می رسید و چند صد نفر از جوانان این مرز و بوم در خون غلتیدند و پرپر شدند و یا چشمان خود را از دست دادند، کوشیدم صدای شهروندانِ بی صدا و مردمان بی‌پناه باشم و مظالمی را که بر آنها می‌رفت، روایت کنم. در این راستا، افزون بر روایت‌گریِ مکتوب در این باب در دو فضای « اینستاگرام» و « تلگرام»، در فضای « کلاب هاوس» نیز به صورت صوتی به این مهم پرداختم. فایلهای صوتی عموم این جلسات منتشر شده و در دسترس می‌باشد. خرسندم که در کسوت یک شهروند، در آن ایام، به وظیفۀ انسانی، اخلاقی و مدنی خود به قدر وسع پرداختم.

در ادامۀ این بخش، روایت نگارنده از جنگ غزه و نسل کشیِ فلسطینیان توسط ارتش و دولت اسرائیل که از پاییز سال گذشته آغاز شد و متاسفانه تا کنون ادامه دارد و افزون بر غزه، شهر رفح را هم درگیر کرده، به تصویر کشیده شده است. خوب بخاطر دارم که در آن روزها احوال غریبی داشتم. از سویی کشتار بی امانِ مردمان بی‌پناه غزه احوالم را ناخوش کرده بود؛ و از سویی منطق رفتار جماعتی از هموطنان در دفاع از اسرائیل به سبب بغضِ عمیق‌شان نسبت جمهوری اسلامی را در نمی‌یافتم. تو گویی نمی‌توان هم ظلمی که بر هموطنان ما در جریان «جنبش مهسا» رفته را آشکارا و به جدّ محکوم کرد، هم ظلمی که بر مردمان غزه می‌رود. تو گویی نمی‌توان هم منتقد سیاست رسمیِ جمهوری اسلامی دربارۀ کشور اسرائیل بود که بر محو شدن این کشور تاکید می‌کند، سیاستی که در راستای منافع ملی و افزایش خیرعمومیِ ایرانیان نیست؛ هم همصدا با کثیری از مردمان در اقصی نقاط جهان، جنایات تکان دهندۀ اسرائیل در فلسطین را محکوم کرد. حریت، صداقت و انصاف اقتضا می‌کند ظلم ستیزی من و تو و « رعایت کردنِ انسان» مان همه جانبه باشد و در این میان تبعیضی روا نداریم.»


https://www.instagram.com/p/C72ZJ0UqDG1/?igsh=MTk2eTVqNzhtOHl4dQ==
.

« این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد»

از تمام عزیرانی که از سر لطف، طی دو روز اخیر از طریق ایمیل، اینسناگرام، واتس اپ، تلگرام، کلاب هاوس و تلفن در رسیدن سالروز تولدم را تبریک گفتند، صمیمانه سپاسگزارم.

دیروز پنجاه ساله شدم. حس کم و بیش غریبی است پای نهادن در دهۀ ششم زندگی؛ که به عیان می بینی که بیش از نیمی از عمر سپری شده، بیشترش رفته و کمترش مانده و « جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها».

خرسندم که در اواخر دهۀ سوم زندگی، پس از اتمام درس و مشق در رشته داروسازی، به طور رسمی و حرفه ای وارد عالم و رشتۀ فلسفه شدم. در دهۀ پنجم نیز وارد دنیای روان شناسی و روان درمانگری شدم؛ تا ببینم در دهۀ پیش رو، به شرط حیات، احیانا زندگی ام چه رنگی بخود می گیرد.

به پسِ پشت که می نگرم و روزگار پر تلاطمی که بر من طی این دهه ها گذشته را رصد می کنم و و اوضاع و احوال و کارک هایی را که طی دو دهۀ پیشین انجام داده ام، مرور می کنم؛ از نعمت برخورداری از خانواده خوب و صمیمی و « دوستانی بهتر از اب روان» و مخاطبان نادیده عزیز و با محبت گرفته تا نگارش ده ها مقاله و چند ده جلد کتاب تا برگزاری درسگفتارها و سخنرانی های متعدد و متکثر تا اشتغال به کار و بار روان پژوهی و روان درمانگری طی بیست سال گذشته؛ در می یابم که در حال حاضر طلبی از زندگی ندارم، که اگر بنا بود امکانات به تساوی در دنیا تقسیم می شد، بیش از سهم خود دریافت کرده ام. از این بابت از جانِ جهان سخت سپاسگزارم و « به جان منت پذیرم و حق گزار»، که « یگانه بود و هیچ کم نداشت» .

عکس ها عبور از پنج سالگی تا پنجاه سالگی و روییدن موهای سپید بر سر و صورتم را نشان می دهند، که:

« بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کین اشارت ز جهان گذران ما را بس»


https://www.instagram.com/p/C76Qt6BKf7q/?igsh=MW5manBtdWNic2F2ZA==
.

وریا امیری عزیز را اولین بار دهۀ نود شمسی دیدم، در منزلش در شهر لندن؛ جلسه ای بود با محوریت مباحث فلسفۀ اخلاقی؛ گفتگوی جمعی فلسفیِ گرمی میان حاضران در گرفت.

چند سال بعد، مناظپه ای در باب خداباوری و خداناباوری با یکدیگر داشتیم. به لطف فضای « کلاب هاوس»، طی چند سال اخیر، چند بار پیرامون موضوعات تجربۀ دینی، تجربۀ عرفانی، خداناباوری، خداباوری، نواندیشی دینی، متن مقدس... به تحو مبسوط با یکدیگر بحث و گفتگو کرده ایم. جنبش « زن، زندگی، آزادی» و جنگ غزه از دیگر مقولاتی بوده که طی دو سال اخیر در این فضا بدان پرداخته ایم.

در سفر اخیرم به اروپا، در یکی از روزهای بهاریِ لندن، قرار گذاشتیم و دیداری تازه کردیم و چند ساعتی با هم گفتگو کردیم. چقدر نیکوست که به رغم ایستارهای گوناگون و مواضع متفاوتِ الاهیاتی-فلسفی، بتوانی با « دیگری» ای که جای دیگری ایستاده و به نحوی دیگر به هستی و دنیا نگاه می کند؛ دوستانه و در عین حال مجدانه و معرفت اندیشانه، بحث و گفتگو کنی.

درست است که من خداباورم و وریا خداناباور و از این حیث با هم اختلاف رای مبنایی داریم؛ اما هر دو گوشت و پوست و خون داریم و به قدر وسع « انسان را رعایت کرده ایم» و سخت باورمند به آموزه های حقوق بشری با محوریت آزادی و عدالت اجتماعی. همین اختلافات در کنار اشتراکاتِ انسانهای پیرامونی است که دنیای رنگارنگ ما را رقم زده و تجربۀ زیسته ما را غنی کرده و ضرورت همزیستی مسالمت آمیز و « دگرپذیری» و مدنیت و مدارا را بیش از پیش برجسته کرده. به امید روزی که مجال برگزاری چنین مباحثات و گفتگوهایی در داخل کشور میسر گردد.

وریای عزیز، از سر لطف، کتاب The Hero with a Thousdand Faces، نوشتۀ جوزف کمبل را به مناسب در رسیدن سالروز تولدم، به من هدیه داد. از کمبل اثر دیگری را خوانده ام؛ خواندنِ این کتاب را اخیرا شروع کرده ام. از این بابت از او سپاسگزارم...


https://www.instagram.com/p/C8B4_3JK3PO/?igsh=enZuMDd5OTQyNGNk
.

طی پانزده سال گذشته بارها در خلوت به این عکس تنگاه کرده ام؛ عکسی که از آن بوی مدنیت و مدارا و شورمندی به مشام می رسد...

برای نسل من، خرداد ماه، سخت خاطره انگیز است؛ بیست و شش سال پیش، حادثۀ دوم خرداد در آن رخ داد؛ حادثه ای که نوید بخش نوع دیگری از حکمرانی و مناسبات و روابط سیاسی بود. می پنداشتم و می پنداشتیم که این خوابِ تعبیر ناشده، در سال هشتاد و هشت، با به محاق رفتن روایتی از سیاست ورزیِ مشحون از دروغ و ریا و حقه بازی و پوپولیسم به محاق می رود و رؤیای ما محقق می شود. ولی نشد که نشد که نشد؛ که « ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد».

خرداد ماه، بیست و دوم و بیست و پنجم سال ۱۳۸۸ هم دارد؛ بیست و دومی که میلیون ها نفر به مهندس موسوی و شیخ کروبی رای دادند؛ و بیست و پنجمی که بزرگترین راه پیمایی مدنیِ پس از انقلاب در آن رقم خورد با حضور میلیونی معترضان و منتقدِان با رویه ای معقول و مطالبه ای مشخص و معین: " رای من کو؟". حضور موسوی و کروبیِ نازنین محصورِ در بند در این راهپیمایی به یاد ماندنی، تاریخی بود و مایه دلگرمیِ کثیری از شهروندان پیرامونی.

افسوس که این زخم کاریِ عمیق و بغض فروخورده و پاشانی و پریشانی خلایق انبوه، به پانزده سالگی خود رسیده و همچنان ده ها پرسش موجه برجای مانده؛ سوالاتی که پاسخی از جنس باتوم و گلوله و دستگیری و شکنجه و بازجویی و پرونده سازی دریافت کردند.

نیک می دانم که در وضع و حال کنونی آنقدر معضلات معیشتی گُرده شهروندان را خم کرده و عزا بر سر مردم ریخته شده که پیگیریِ مطالبات سیاسی و فرهنگی در زمرۀ دلمشغولی های اولیه عموم شهروندان نیست و بحساب نمی اید. در عین حال، فرا یاد آوردن آن خاطرات تلخ و شیرین که به مثابۀ برگی زرین و درخشان در تاریخ دموکراسی خواهی این دیار ثبت شده، برای شهروندان و اهالی فرهنگ و قلمی که آن دوران را با گوشت و پوست خود زیسته اند، ضروری می نماید و خالی از لطف نیست: « ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم».


https://www.instagram.com/p/C8J3xmwus1g/?igsh=Nno3eXI4bjczM3U=
" گذار طلبی و انتخابات ( رای گیری) یش رو:

دکتر سروش دباغ

دکتر مصطفی دانشکر


https://www.clubhouse.com/room/xkQlXEOG?utm_medium=ch_room_pxr&utm_campaign=Ab1g-7tvwTiLTPCqgX7fcQ-1289258
🔴 ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد

✍️ سروش دباغ

▫️طی ۱۵ سال گذشته بارها در خلوت به این عکس نگاه کرده‌ام؛ عکسی که از آن بوی مدنیت و مدارا و شورمندی به مشام می‌رسد... برای نسل من، خردادماه، سخت خاطره‌انگیز است؛ بیست و شش سال پیش، حادثۀ دوم خرداد در آن رخ داد؛ حادثه‌ای که نویدبخش نوع دیگری از حکمرانی و مناسبات و روابط سیاسی بود.

▫️می‌پنداشتم و می‌پنداشتیم که این خوابِ تعبیر ناشده، در سال ۸۸، با به محاق رفتن روایتی از سیاست‌ورزیِ مشحون از دروغ و ریا و حقه‌بازی و پوپولیسم به محاق می‌رود و رؤیای ما محقق می‌شود. ولی نشد که نشد که نشد؛ که «ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد».

▫️خردادماه، بیست و دوم و بیست و پنجم سال ۱۳۸۸ هم دارد؛ بیست و دومی که میلیون‌ها نفر به مهندس موسوی و شیخ کروبی رای دادند؛ و بیست و پنجمی که بزرگترین راهپیمایی مدنیِ پس از انقلاب در آن رقم خورد با حضور میلیونی معترضان و منتقدِان با رویه‌ای معقول و مطالبه‌ای مشخص و معیّن: " رای من کو؟". حضور موسوی و کروبیِ نازنین محصورِ در بند در این راهپیمایی به یاد ماندنی، تاریخی بود و مایه دلگرمیِ کثیری از شهروندان پیرامونی.

▫️افسوس که این زخم کاریِ عمیق و بغض فروخورده و پاشانی و پریشانی خلایق انبوه، به پانزده سالگی خود رسیده و همچنان دهها پرسش موجه برجای مانده؛ سوالاتی که پاسخی از جنس باتوم و گلوله و دستگیری و شکنجه و بازجویی و پرونده‌سازی دریافت کردند.

▫️نیک می دانم که در وضع و حال کنونی آنقدر معضلات معیشتی گُرده شهروندان را خم کرده و عزا بر سر مردم ریخته شده که پیگیریِ مطالبات سیاسی و فرهنگی در زمرۀ دلمشغولی‌های اولیه عموم شهروندان نیست و به‌حساب نمی‌آید. در عین حال، فرا یاد آوردن آن خاطرات تلخ و شیرین که به مثابۀ برگی زرین و درخشان در تاریخ دموکراسی‌خواهی این دیار ثبت شده، برای شهروندان و اهالی فرهنگ و قلمی که آن دوران را با گوشت و پوست خود زیسته‌اند، ضروری می‌نماید و خالی از لطف نیست: «ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم».

*اینستاگرام نویسنده
@kaleme
Forwarded from كانون نگرش نو
💠💠دو نفر ظرفیت باقیست

💠جلسه اول
بیست و دوم ماه Jun
💠جلسه دوم
بیست و نهم ماه Jun
💠جلسه سوم
ششم ماه July
💠جلسه چهارم
سیزدهم ماه July
💠جلسه پنجم
بیستم ماه July
💠جلسه ششم
بیست و هفتم ماه July

🟡🟡شروع
شنبه٫ بیست و دوم ماه جون
@kanoonegareshno
001-416 879 7357
#کانون_نگرش_نو
.

به لطف دوست عزیزِ نادیدۀ اروپا نشینی عکس فوق اخیرا به دستم رسید. او، از سر لطف، تمام کتابهای بیست و نه گانۀ منتشر شده ام طی بیست سال اخیر را در قفسۀ کتاب خود کنار یکدیگر گنجانده است.

دقایقی به عکس زل زدم؛ حس غریبی به سراغم آمد، که « زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد»؛ معجونی از خرسندی و گذرِ عمر را چشیدن و گردش روزگار طی دو دهۀ اخیر را به رای العین دیدن. زمینه و زمانۀ نگارش هر کتاب، ایده های محوری هر یک و تتبعات و تاملات و زمان بسیاری که صرف نگارش هر یک از آنها کرده ام، در برابر چشمانم رژه رفتند. تو گویی، پاره هایی از ذهن و روان و بدن خود را می دیدم که از من جدا شده؛ در برابرم ایستاده و قد کشیده و به طور مستقل به حیات خود ادامه می دهند. درست مثل فرزندان من و تو که پس از به دنیا آمدن و بالیدن، مستقل از ما به حیات خود ادامه می دهند و پیش می روند.

افزون بر این، در این مکتوبات متعدد، گذارِ از یک «مقاله نویسِ» تخصصیِ فلسفیِ مدرسی نویس را به یک جستار نویسی که « افسانۀ شخصی» و کارک های فکری خود را پی گرفته و هر چه پیشتر آمده، در پرتوی ابزارهایی که دیسیپلین های فلسفه، روانشناسی، شعر و ادبیات در اختیارش نهاده، «حدیث این و آنرا رها کرده و قصۀ خود را ثنا کرده» و «روایت گری» در کارهایش بروز و ظهور بیشتری یافته و پررنگ تر شده را دیدم.

نویسنده ای که با به کنجی خزیدن و نوشتن نرد عشق می بازد، نوشتنی که بدل به بخشی از اگزیستانس او بر روی این کرۀ خاکی شده؛ نوشتنی که «برای فراموش کردن است نه بخاطر آوردن » و قدری از حجم بی قراری و « سبکی تحمل ناپذیر ِبار هستیِ» نویسنده می کاهد و « تنهایی مخملین» و « هجوم خالی اطراف» را به قدر وسع به سمتش می کوچاند و « وزنِ بودن» را فرایادش می آورد :

« عبور باید کرد
و هم نورد افقهای دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد


https://www.instagram.com/p/C8NpRJ5vZKx/?igsh=MXc4ZXFsamx1bGhjYg==
2024/06/15 08:50:17
Back to Top
HTML Embed Code: